عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : جمعه 5 دی 1399
بازدید : 31
نویسنده : مهدي زارع

 

چهره‌اش را که دیدم هرچه در تفکراتم رشته بودم پنبه شد.
ساعات عجیبی بود. این که برای مدتی نسبتا طولانی با «صدا»یی هم‌نشین شوم؛
ثانیه‌ها بستری شوند که «کُدهای رفتاری» او را به #صدایش پیوند بزنم؛
تار و پود کلماتش -که برخاسته از رفتار خاص و عجیبش باشد- را به طنین نوایش گره بزنم؛
از شخصیتش در پستوی کلبه‌ی محقر ذهنم، تحلیل بر روی تحلیل انباشته شود؛
عالَمش را از آن سوی کوه‌ها حدس بزنم؛
اوج و فرود کلامش را بر نمودار اندیشه تصویر کنم؛
شکوه خنده‌های گاه و بی‌گاهش را در تالار تفکراتم پژواک دهم؛
تلخی کند و کوزه‌کوزه #عبرت را گوشه‌ی خاطرم انبار کنم؛
از نیش و کنایه‌هایش چشم بپوشم؛
صراحت و تندی لحنش را خشتِ فراموش‌خانه‌ی خاطراتم کنم؛
او بنوازد و جملاتش را در نوارخانه‌ی قصر تصوراتم آرشیو کنم؛
چنگ بر گیتار کلمات بزند و نت‌هایش را آلبوم کنم؛
#جدیت گفتارش در دیاپازونِ نظرم بِدمد و بر گرده‌ی توفان، به نستعلیق، مشقش کنم.
از آن‌سوی کوه‌ها «احساس» بباراند و من مثل کودکی سمج، کاسه‌ی کنجکاوی خود را پر کنم و آخرش هم نشود؛
خمره‌ی مطبخ درونم را با کاسه‌کاسه شیرین‌کلامی‌هایش پر کنم؛
ناخواسته بسراید و ترانه‌هایش را کتاب کنم؛
اما چه سود!

من صدایی را می‌شناختم که دیگر #نیست. به او گفتم که قبل‌تر تصویرش کرده بودم. به چهره‌ای تپل و نمکین! گِرد و چانه‌نُقلی! گفتم چهره‌ای را تصور می‌کردم و صدایش را با آن تطبیق می‌دادم؛ اما دروغ می‌گفتم. دیوارهایی که ساخته بودم همگی ریخت. کدنویسی‌هایی که کرده بودم همگی به‌یک‌باره پرید. تنهایی هم نمی‌توانم بازسازی و بازنویسی‌شان کنم.
می‌گوید: «باز داری تعارف میکنی؟ حدسه دیگه! طبیعیه.» کلماتش را مزمزه می‌کنم. پر باز می‌کنم. اوج می‌گیرم. بال‌هایم را به پشت ابرهای خاطرات می‌مالم. پرواز می‌کنم. بیشتر ارتفاع می‌گیرم و از بالا به همه‌چیز نگاه می‌کنم. ناگهان سرم گیج می‌رود. بالهایم را می‌بندم و خود را رها می‌کنم.

نمی‌دانم اسم چیزی که درگیرشم چیست! «هور»ی که در نیزارش گمم دقیقا کجاست. سروتهِ برزخی که به ناگهان، چشم در آن باز کرده‌ام کدام است.
شاید همان اول اگر تمثالی در کار بود ماجرا خیلی فرق می‌کرد. کارهایی را نمی‌کردم؛ حرف‌هایی را به ایشان نمی‌زدم؛ یا جور دیگری منظورم را می‌رساندم؛ جاهایی هم سکوت نمی‌کردم. کمتر بهش فکر می‌کردم و کمتر دغدغه‌ی الکی برای خود می‌تراشیدم. اما کاری است که شده. مشکلم دقیقا با همین تفاوت‌هاست.
حالاست که اهمیت #ظاهر را می‌فهمم. با خود می‌اندیشم: اگر صدایی که آن شب، لرزان و ملتهب بود، در نظرم برای چهره‌ای تعریف شده بود، آیا باز هم نگران حالش می‌شدم؟ ماجرا را جویا می‌شدم؟ اصلا به خود چنین اجازه‌ای می‌دادم یا خیر؟!

باز این‌بار قلم بود که حرف‌هایم را شنید و نوشت. لعنت به ابهام. تا #عادت، فاصله‌ها زیاد است. نفرین به عادت. کاش هیچ‌وقت عادت، مرحم نشود...

 

یادداشت‌ها و مطالب مهدی زارع را از وبلاگ رسمی (mahdizare.ir) مطالعه کنید.

23 آذر 1399



:: موضوعات مرتبط: پست , آثار , متن ادبی , دل‌نگار , ,
:: برچسب‌ها: دلنگار , صورتک , داستان کوتاه , چهره , مهدی زارع , صدا ,
تاریخ : سه شنبه 18 آذر 1399
بازدید : 31
نویسنده : مهدي زارع

 

توی هوای سرد و روبه‌تاریکی تبریز، در خروجی ترمینال، منتظر یکی از اتوبوس‌های تبریز-تهران بودم. هی اتوبوس‌ها می‌رسیدند و رد می‌شدند. یکی بالاخره چراغ زد. روی یک طرف شیشه‌اش نوشته بود «VIP» و طرف دیگرش «تهران».
سرعتش را کم کرد و تا بهم رسید سراسیمه پرسیدم: «چند می‌بری؟»
شاگردشوفر که با یک دست، از در آویزان شده و نصف بدنش بیرون بود گفت: «67تومن.» گفتم: «چه خبر است حاجی؟ من می‌خواهم وسطا پیاده شوم. کمی بعد تر از زنجان. 35 بدهم خوب است؟ هر بار همین‎‌قدر می‌دهم!» شاگرد یک‌طرف صورتش را جمع کرد و نصفه‌نیمه لبخندی زد و صورتش را برگرداند طرف شوفر. شوفر که لهجه‌ی متفاوت من را فهمیده بود، چشم‌هایش را گرد کرد و پرسید: «دانشجو سان؟» بادی به غبغب انداختم و ترکی گفتم: «بله دانیشجویام.» حرفم را با نگاهش تحویل گرفت و با #حرکت_سر به شاگرد فهماند که: بگذار بیاید تو، بدبخت است، از دانشجو جماعت کندن، خوردن ندارد. معنای این حرکت سر را بعدها فهمیدم.
شاگرد کنار کشید: «برو #ته».

با کله پریدم تو. سرم را که بالا گرفتم، مثل برق‌گرفته‌ها خشکم زد. مسافران وی‌آی‌پیِ #جلونشین، با نگاه‌های پرافاده و تحقیرآمیزشان وراندازم کردند و فهمیدم که #محترمانه هرچه زودتر بهتر است از جلوی چشمانشان مرخص شوم! رفتم ته اما گويا قبل از من، #ته‌نشینان زیادی در آنجا بودند؛ هندسفری‌به‌گوش و گوشی‌به‌دست. گاهی سرشان را بالا می‌آوردند و صفحه‌ی گوشی را به هم‌نشان می‌دادند و می‌خندیدند. همگی انگار دانشجو بودند و برای کار خاصی عازم تهران. این را از پلاکاردها و لباس‌هایشان که لباس پاکبان‌ها و معدن‌چی‌ها و #کارگرها بود می‌شد فهمید.

نیمه‌ی عقب اتوبوس کاملا پر و نیمه‌ی جلو، صندلی‌ها یکی‌درمیان خالی بود. دست از پا درازتر چرخیدم و آمدم جلوتر که به شوفر بگویم جا نیست. تا رسیدم و کمرم را خم کردم که چیزی بگویم ترکی گفت: «اوتو ائله بوردا جاوان» و به جلوترین جفت‌صندلی اشاره کرد و فارسی ادامه داد: «اگَه موسافیر اُومد مِیری عقپ؛ حالا کي کسِی نِست.»
حال این منم که در حالتی مشترک از «خفه‌خون بگیر بتمرگ!» و «کجای کارت می‌لنگه؟» روی یکی از جفت‌صندلی‌های قرمز مخملی، جلوتر از همه نشسته‌ام و به عقبی‌ها فکر می‌کنم:
«اين ته‌اتوبوسی‌ها مگر چقدر انگیزه می‌توانند داشته باشند؟! حسرت حالشان را می‌خورم. دلم می‌خواهد ازشان بپرسم: «دقیقا برای «چه» دارید می‌جنگید؟ مگر تدبیری‌ها برایتان امیدی هم باقی گذاشته است؟»
اما این جلویی‌ها را خوب می‌شناسم. این‌هایی که فقط بلد اند پز قیمت بلیت و جلوتربودن‌شان را بدهند و هشتگ #تمسخر عقب‌ترها را ترند کنند.»
طراوت صدایشان، لحن حرف‌زدن‌شان، گرم‌گرفتن‌ها و طنین خنده‌هایشان در سالن ذهنم پژواک می‌یابد. بی اختیار از جا کنده می‌شوم: «دقیقا کجا قراره...
99/9/17

 

وبسایت رسمی مهدی زارع رونمایی شد (کلیک کنید)



:: موضوعات مرتبط: پست , آثار , دل‌نگار , ,
:: برچسب‌ها: دانشجو , کنکور , روز دانشجو , دانشگاه , داستان کوتاه , رئیس مزرعه , کارگر ,

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان سبک‌بال و آدرس immahdizare.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com